کیوسک



١٣٩٨/١٠/١۶

خب، حقیقت‌ش اینه که من همیشه از تو می‌نوشته‌م و همیشه هم خودم رو بابت نوشتن از تو سرزنش می‌کردم. (تو، مدت‌ها و مدت‌ها، ناخواسته باعث شدی که من، بی‌اراده به جون خودم بیفتم، خودم رو سرزنش کنم، خودم رو متهم ردیف اول تمام اتفاقات جهان بدونم و نمی‌دونی چه‌شکلیه متهم بودن توی وجود خودت.) ماه‌ها از آخرین باری که چیزی درباره‌ی تو برای خودم نوشته‌م می‌گذره. و این‌بار از تو می‌نویسم چون تو نمونه‌ی بارز محو شدن‌های بی‌صدایی هستی که یک روز حتی فکرش هم نمی‌کردیم.

ما آدم‌ها رو دوست داریم، حتی از خودمون هم بیشتر. بهمون هشدار می‌دن که یک روز می‌ره همه ی این احساس، که تموم می‌شه این قصه‌ی شاه پریون. ما باور نمی‌کنیم. ما هیچ‌وقت باور نمی‌کنیم، فقط عادت می‌کنیم. من این‌جوری فکر می‌کردم. تا این‌که دیدم تو چه‌قدر دورتر از حد تصور منِ چند ماه و سالِ پیش ایستادی و من حتی حواسم نبوده کی، چه‌طور انقدر دور شدی. و من باور کردم. من، باور کردم که دوری. من باور کردم که تو هم چرخ‌دنده ی جبری. مثل من، مثل همه ی ما. قصه‌ی تو هم گذشتن و رفتنه. قصه‌ی زندگی.

پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من هیچ‌وقت بهترین دوست تو نبودم. فرصت نشد، فرصت هم اگر می‌شد، خودِ شدن نمی‌شد. من بلد نبودم؟ شاید. اما من خیلی بیشتر از چیزی که می‌شد کنار تو بودم. تو بودی؟ نمی‌دونم. نبوده باشی هم، این تویی که "درست" بوده‌ی. 

تو حتی از این خداحافظی خبر هم نداری. قراره چند روز/هفته/ماه دیگه همو ببینیم، تو از چارچوب در لبخند بزنی به من، من لبخندتو جواب بدم. اما تو، نمی‌دونم قراره که بفهمی یا نه، اما پشت لبخند من دیگه یه کهکشان گیج که حرف‌ها و حس‌های من ستاره‌هاش می‌شن و توی هم می‌پیچن، نیست. پشت لبخند من دیگه هیچی نیست، یا اگر باشه، یه "هیچی"ه که قبلا جای تمام دلتنگی‌م بوده برای تو، و حالا خالیه. (کسی چه می‌دونه که واقعا خالیه یا نه. کسی چه می‌دونه که دلتنگی این حرفارو روی زبون من جاری کرده یا بی‌حسی.) 

قراره کنار هم بشینیم، باهم حرف بزنیم، ولی خدای من! هیچ چیز قرار نیست رنگی از گذشته داشته باشه. دیگه هیچ‌کدوم‌مون حتی چیزی از زخم مشترک‌مون یادمون نمیاد. بین خودمون باشه یا نباشه، یادمون بیاد یا نیاد هم دیگه برای من مهم نیست. فکر می‌کردم این زخم قراره برام خیلی مهم باشه اما نیست. من توی تاریخ جا نموندم، گذشتم، رفتم و دیدم که زخم توی مسیره همیشه. فرقی نمی‌کنه با کی مشترک باشه وقتی عمق اشتراکش یکسان نیست. (یادته درباره زخم مشترک نوشته بودم و روزی که نگاهت بهش میفته، لبخند می‌زنی، سرتو ت می‌دی و برمی‌گردی به امروزی که حالت بهتره؟ اما امروز، من نمی‌دونم تو وقتی نگاهت به اون زخم بیفته، حتی یادت میاد که من به خودم زخم زده بودم تا مال تو رو ترمیم کنم یا نه. پس، منم احتمالا وقتی نگاهم به مال خودم بیفته فقط ابروهامو بندازم بالا. بدون مرور، بدون لبخند، بدون هر چیز اضافه‌ای. ) 

پس، خداحافظ دوست قدیمی من. من باور کردم که تو دور شدی، حتی دور تر از روزی که نمی‌شناختمت. آدمها تا وقتی که همدیگه رو نمی‌شناسن، بی هیچ قصه‌ی مشترکی دورن، دوری ای که نزدیک کردنش به سادگی رد شدن از عرض یه خیابونه، حتی اگه هزار سال طول بکشه. اما موقع رفتن، موقع دور شدن، سنگینی خاطرات مشترکی که توی کوله‌هاشونه، بین‌شون سیاه‌چاله ای می‌سازه که هرگز طی نمی‌شه. اگه طی بشه هم، معلوم نیست ته‌ش به کجا برسه؛ اما قطعا سر جای اول‌شون برنمی‌گردن. اولین قدم رو که برداری، همه‌چی عوض می‌شه. همه‌چی. 

پس، خداحافظ دوست قدیمی من، با این‌که تو از این خداحافظی بی‌خبری و هرگز خبردار نمی‌شی. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه‌ی دفترت، بی‌اینکه من خبردار بشم. کاش تو هم حواست بوده باشه که چه‌قدر دور شدی از من. می‌دونم که نکردی، می‌دونم که نبوده. می‌دونم که الآن حتی تصدیق هم نمی‌کنی این فاصله رو. چون این فاصله، برای کسی که یه روزی خیلی نزدیک بوده، خیلی راهه، نه برای کسی که حتی اون‌قدر نزدیک هم نبوده.

پس خداحافظ دوست قدیمی من. خداحافظی کردن با علم به این‌که کسی صداتو نمی‌شنوه و بی اینکه مجبور باشی واقعا بری، خیلی لذت‌بخشه. کاش تو هم با من خداحافظی کرده باشی گوشه ی دفترت، بی این‌که من خبردار بشم، بی‌اینکه من بشنوم.


و من تحریف‌کننده و بسط‌دهنده ی کوچک‌ترین جرقه‌های احساس‌یی ام که توی ذهنم روشن می‌شن. 


توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط می‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.


کشو را باز می‌کند. یک دنیا نوار کاست، به تعداد تمام مو های تمام سر های تمام آدم‌ها. بعضی کهنه‌تر، بعضی نو؛ روی هرکدام یک شماره ی- کسی چه می‌داند چند رقمی؟ برخی پوسیده و رنگ و رو رفته، از آن‌ها که می‌دانی ضبط صوت به میانه‌هایش که برسد - اگر برسد البته - با یک صدای گوشخراش متوقف می‌شود و نوار را تف می‌کند بیرون، یا که سوزن‌اش روی یک واژه گیر می‌کند، تا ابد (خیلی هایشان بی سوزن و بی گیر اینطورند البته. حکایت خیلی از سال‌های زندگی‌هامان. تکرار، تکرار، تکرار. هر روز و شب تکرار.)

یک نوار کاستِ غبار گرفته، وسط کشوی خرت و پرت‌ها. بر ش می‌دارد، 

نوار را فوت می‌کند، آن قدر محکم که برای زدودن غبارِ نمی‌دانم چند ساله‌اش کافی باشد. پشت‌اش را نگاه می‌کند به دنبال نشانه ای. 1399 -اگر به مبداء تاریخ ما نوشته باشند- دوازده میلیارد و نمی‌دانم چه‌قدر - اگر به مبداء آغاز وجود- 

نوار را در ضبط صوت جا می‌زند، درش را می‌بندد. دکمه ی پلی. صدا، صدا، صداهایی مبهم، غیرقابل تشخیص، شبیه خش‌خش‌ها و ترق و توروق هایی که گاه گداری، نیمه‌های شب، از هال و آشپزخانه می‌شنوی.

‏انگشت‌اش را روی دکمه فست فوروارد نگه می‌دارد. برای چند هفته، شاید هم چند ماه. دوباره پلی. صدای برخورد پاشنه های تختِ یک جفت صندل جلو باز، با سطح ناصاف پیاده‌رو. صدای قدم، قدم هایی بی‌مبدا و بی‌مقصد، به غایت' از هم گسسته. چشمهایش را می‌بندد و به قلب واقعه راه می‌یابد.

آدم، با چشم‌های بسته هم، فرقِ پاییز و تابستان را می‌فهمد. با چشم‌های بسته می‌بیند که جهان، پشتِ پلکهایش، در روشنایی فرو می‌رود. اولین جرعه‌های تابستان در بر می‌گیرد اش، تن‌اش گرم می‌شود، و قلب‌اش. تلاش می‌کند چشم‌هایش را رو به دنیا بگشاید که آفتاب، با تمام بی‌رحمی مهربانانه‌اش، از باریک‌ترین دریچه ی میان پلک‌هاش عبور می‌کند. پلک‌ها و تمام اجزای صورت‌اش از تندیِ آفتاب مچاله‌ می‌شوند. دست‌اش را سایه‌بان صورت‌اش می‌کند و نگاهش را، بالاخره، می‌دوزد به آرامش و هیاهوی خلوتِ تابستان.

نفس می‌کشد، نفسِ عمیق. تا تهِ تهِ وجودش را پر می‌کند از هوای تازه. فلش بک، به چند ماه قبل. به روزهایی که نور را، هوای تازه را، دلخوشی را، چپانده بودند توی شیشه‌های کوچک دربسته و گذاشته بودند بالاترین طبقه‌ی بلند ترین گنجه‌ی دنیا. به روزهایی که سوزن ضبط صوت گیر می‌کرد روی واژه ی درد، درد، مدام درد، مدام تکرار، تکرار. به روزهایی که قلب آدم‌ها پر می‌کشید برای دوباره در آغوش گرفتن کسی، برای خنده‌هایی که نه از پشت پیام‌های ضبط شده، که سوار بر ارتعاشات هوای اتاق به گوش‌مان برسد. برای روزهای بی‌اندازه عادی، بی‌اندازه کسالت باری که چه کسی می‌دانست روزی از راه می‌رسد که از سر گرفتن‌شان، دوباره داشتن‌شان، تنها حسرت و مرور خاطرات‌شان، تنها روزنه‌ی نوری می‌شود که در تاریکی غلیظ و فراگیر دنیایمان می‌توان یافت؟

ما در کنج غمگین خانه‌هایمان خزیدیم، مغزمان، محصور در این چاردیواریِ سربسته، از دیواری به دیوار دیگر کوبیده شد. درد کشیدیم و برای تمام چیزهای از دست رفته سوگواری کردیم و حسرت دیروز را خوردیم و از قصه ی فردا گفتیم. 

و فردا، رسید. مانند تمام فرداهایی که می‌رسند.

آفتاب درآمد، آفتابِ همیشه. شهر ما سرفه می‌کرد و خاک را از لباسش می‌تکاند، و شهرهای بسیاری در هرکدام از ما فروریخته بود. یکدیگر را، شاید سخت‌تر از پیش، در آغوش گرفتیم. دقیق‌تر به یکدیگر گوش سپردیم و عمیق‌تر یکدیگر را نگاه کردیم. زخم‌هایمان را بستیم و در سکوت کنار هم نشستیم و گذاشتیم سکوت، جای خالی تمام چیزهای از دست رفته را پر کند. اشک نریختیم، ما اشک‌هایمان را ریخته بودیم. حالا، از تمام قصه دردآلودمان، تنها خاک مانده بود و صورت‌هایی که باید خطوط‌شان را دقیق‌تر به خاطر می‌سپردیم. دردِ محوِ کهنه‌ای مانده بود، و جمعیتی که به زندگی بازمی‌گشت اما نه مثل قبل. هیچ‌چیز شبیه گذشته نبود. ما زخم‌های مشترکی داشتیم که از یکدیگر دور و به یکدیگر نزدیک‌مان می‌کردند، و می‌دانستیم که قلبِ شهرمان، انتظار ما را می‌کشد. برای سرود و برای مرثیه، برای لبخند و برای دردهای بیشتر. برای زندگی. مثل همیشه.

ما از فردا گفتیم، و فردا آمد. فردا همیشه می‌آید. تا وقتی که خیابان‌هایی باشند برای قدم زدن، حرف‌هایی برای گفتن، کافه‌هایی برای رفتن، بطری‌های شیشه‌ای نوشابه برای جمع کردن، دامن‌های چین‌دار و شلوارهای گشاد رنگی و شال‌های بلند و کفش‌های بندی برای پوشیدن، دیوارهایی برای تکیه دادن و گوشه‌هایی برای نشستن، بغض‌هایی برای شکستن، دست‌هایی برای گرفتن، باران‌هایی برای دویدن، آوازهایی برا خواندن، آوازهایی برای شنیدن، غروب‌هایی برای تماشا کردن و سکوت هایی برای ماندن، تا وقتی که خاطره ای هست برای ساختن، فردا می‌آید. فردا همیشه می‌آید.


توی اون برگه ای که زنگ آخر، سر شیمی، کل‌ش رو سیاه کردم با افکار درهم و برهم ام به امید اینکه قراره پاره شه و بره توی زباله‌ها و انقدر سفسطه کردم که نرفت نهایتا،
جمله آخرو، ساعت ۱۴:٢٧ نوشته بودم: من فقط خسته‌م. فقط می‌خوام از در کلاس برم بیرون و یه نفر بهم بگه که هیچی نیست،
و راست گفته باشه.


گفته بودم مطمئنم بر می‌گردیم یه روز. به تمام چیزای خوب. بر می‌گردیم ولی کاش اون روزی که بر می‌گردیم، هنوزم همدیگه رو بلد باشیم. کاش بلد باشیم بخندیم هنوز، کاش بلد باشیم بفهمیم همو.
اگه یادمون رفته باشه چی؟ چی‌کار کنیم اگه رسیدیم و دیدیم خودمونو بلد نیستیم؟ اگه اومدیم رو لبه ی جدول راه بریم ولی تعادلمونو از دست دادیم؟


ببین منو! داری میبینی منو؟ من هنوزم هر آهنگ بی‌کلامی که دلمو بلرزونه، یا فکر کنم یه روزی ممکنه دلمو بلرزونه، سیو می‌کنم. واسه تئاترم! واسه آرزویی که از وقتی فهمیدم یه روزی به‌دستش شاید بشه آورد، داشتم زندگی میکردمش. واسه اون استیج لعنتی ای که همه ی عمر خواستم روش پا بکوبم. بخندم. اگه صدامو میشنوی، اگه این یه کمدی لعنتیه، هیچ‌جاش خنده‌دار نیست. من نمی‌خندم. من دارم میسوزم. قلبم داره میسوزه از مرور خاطراتی که میتونستن رقم بخورن یه جای تاریخ، و نخوردن. تصویرایی که میتونستن حک شن جلوی ذهنم و نشدن.

من دارم میسوزم پای از دست دادن روزایی که همه ی عمر منتظرشون نشسته بودم. من دارم میسوزم و میبینم آرزوهام، روزام، خاطراتم جلوی چشمام میسوزن. میرن. خاکسترشون میپیچه تو هوا.

فکر کردن به اینکه تموم دنیات درگیرن چیو قراره عوض کنه برای من؟ فکر کردن به اینکه چند نفر آدم، چه اتفاقایی رو، چه لحظه‌هایی رو از دست داده‌ن. مهم اینه که من دارم از دست می‌دم. دوباره! منی که همه عمر کارم از دست دادن بوده، یا از دور تماشا کردن و به‌دست نیاوردن. درست همون موقعی که فکر کردم دیگه تموم شد؛ که از اینجا تا یه سرِ دیگه از روزایی که الآن آینده‌ن و بعدا خاطره، اگه مدام لبخند نباشه، یه حجم خوبی‌ش لبخنده و موندگارترین خاطره‌های زندگیم؛ دوباره یه سیلی محکم خورد زیر گوشم. یه سیلی کش‌دار که هرلحظه دردش بیشتر می‌شه ولی معلوم نیست بالاخره کِی می‌خواد دستشو برداره از روی صورتم.
اگه اینجا واینساده بودم منتظر، شاید انقد دلم نمی‌سوخت. اگه هیچ‌وقت نرسیده بودم به این ایستگاه انقد دلم نمی‌سوخت. بالاخره رسیده بودم به جایی که میتونستم بعد از سالها دویدن یه کم بشینم، نفس تازه کنم، یه آهنگ بذارم تو گوشم و خاطره بسازم. بهت گفتم کمکم کن برسم. کمک کردی برسم، تا نزدیکش، تا لبه‌ی لبه‌ش، و ولم کردی که تا ابد توی یه سراب زندگی کنم؟ که توی یه سراب غرق شم؟ تونستی؟ چه‌جوری؟!می‌دونم من فقط یکی از تمام آدمایی‌ام که دارن تنبیه می‌شن ولی احتمالا یه فکری به حال بعد از اینِ تک تک‌شون کردی دیگه. من کجای محاسبات‌ات بودم که این شد قسمتم؟
هیچ‌وقت نمی‌دونستم. این یه بارم روش. هیچ‌وقت قلبم همراهم نبوده، هیچ‌وقت درست ننشستم، درست خاطره نساختم، درست زندگی نکردم. این یه باری که ابدویک‌روز طول می‌کشه هم، دندم نرم. روش.


اینم موقت باشه شاید. چه بدونم. فقط میخوام بگم من کم نخندیدم این روزا؛ مشکل ابنجاست که آدم فقط غصه‌هاشو مکتوب می‌کنه. نوشتن کمکت می‌کنه سبک شی و کسی دلش نمی‌خواد از بار خنده‌هاش، از بار خوشی‌هاش کم کنه. مگر به قدر یه یادداشت کوتاه که یادش بمونه یه روزی حتی توی همین وضعیت هم داشته می‌خندیده، شدیدترین خنده‌هایی که آدم ممکنه تجربه کنه. همونایی که نفست بند میاد. کنار آدمایی که توی دوری هم نزدیکن. ( و همینه که دلمو میسوزونه. که دلمو از هر وقتی تنگ تر میکنه.) 

می‌دونین چی میخوام بگم؟ میخوام بگم من اینارو هم دارم ولی خنده رو نمیشه کلمه کرد. خنده خنده‌ست. خالصه. روونه. باید حسش کرد، با همه ی وجود، توی همون لحظه. مال نوشتن نیست.

میخوام بگم آدما وقتی دارن با صدای بلند می‌خندن و صدای افکارشونو نمیشنون پناهگاه نمیخوان. وقتی تنها میشن، وقتی صدای افکارشون کرشون میکنه، پناه میارن به نوشتن. 


خیلی وقته می‌خوام حرفی بزنم اما بلد نیستم. 

دیگه بلد نیستم بنویسم. دیگه بلد نیستم حس‌های کوچیک و بزرگ رو کلمه کنم.

درست وقتی که به این توانایی احتیاج داشتم شروع به از دست دادنش کردم

توی یه سکوت طولانی و عمیق فرو رفتم. 

سکوتی که حتی سنگین هم نیست. و این اذیتم می‌کنه. سکوتیه که توش هیچی نیست. هر چیزی که تا امروز توی زندگیم از دست نرفته باشه هم، پیشاپیش از دست رفته. هیچی وجود نداره. 

هیچی جز من. کسی که نمی‌دونه قراره چه اتفاقی بیفته.

چون وقتایی که فکر می‌کرد می‌دونه چه اتفاقی باید بیفته هم، اشتباه میکرد.

نمیدونست. 

و این سکوت درونی انقدر کش میاد که همه چیزو، حتی دنیای بیرونو توی خودش فرو ببره.

تمام دنیا توی یه سکوت کشدار گیر کرده. مثل آدامس ته کفش. 



-خوش آمدید خانم. بفرمایید بنشینید.
+متشکرم من آن میز کنار پنجره را ترجیح می‌دهم.
-مانعی نیست منتظر کسی هستید؟
+نه. ممنونم.

کیفم را روی صندلی کناری می‌گذارم. نگاهم از زیپ نیمه بازش عبور می‌کند و می‌افتد روی بلیت پرواز شماره 1209 ساعت 19:30. به ساعتم نگاه می‌کنم؛ 16:22 است. همه چیز بر وفق مراد است. به اندازه ی خوردن یک تکه کیک دارچین با چای گرم در کافه ی محبوبم، رو به چشم انداز مورد علاقه‌ام از خیابان شانزدهم فرصت دارم. چشمانم را می‌بندم و همه‌چیز را از ابتدا مرور می‌کنم؛ برای هزارمین بار. چمدانم را روی ریل می‌گذارم، از گیت بازرسی عبور می‌کنم، به مانیتور برنامه پروازها نگاه می‌کنم و می‌بینم که پروازم درحال صدور بلیت است. به آدمهایی نگاه می‌کنم که یکدیگر را در آغوش می‌گیرند؛ عده ای برای خوشامدگویی و عده ای برای خداحافظی، عده ای با چشمان اشکبار و عده ای با لبخندهای پهن و درخشان. راهم را به سمت سالن انتظار دوم باز می‌کنم. پاسپورت و بلیتم را روی میز مسئول بازرسی می‌گذارم. نگاهی به تصویر پاسپورتم می‌اندازد و نگاهی به صورت من. بله آقا، خودم هستم. چه کس دیگری می‌توانستم باشم؟ متاسفانه من همیشه خودم هستم. این بزرگترین رنج من است.
پا به سالن انتظار می‌گذارم. اینجا حس سردرگمی بر لحظه‌های احساسی غلبه دارد. چمدانم را پشت سرم می‌کشم و به طرف یکی از صندلی‌های.
-سلام. عذر می‌خواهم، اینجا جای کسی‌ست؟
+خیر، بفرمایید بنشینید.
کیفم را از روی صندلی برمی‌دارم تا بنشیند. سعی می‌کنم تصویر تکه پاره شده ی رویاهایم را در ذهنم بازسازی کنم و به ادامه‌ی قصه‌ی تکراری‌ام بپردازم. صدایش دوباره افکارم را به‌هم می‌ریزد.
-منتظر کسی هستید؟ به‌تان می‌خورد منتظر باشید.
+برای شما اهمیتی دارد؟
-اهمیتی که ندارد. یعنی اهمیت دارد، جسارت نکردم. ولی برای من نه. یعنی من که شما را نمی‌شناسم. خواستم سر صحبت را باز کنم. می‌بخشید.
خودش را جمع و جور می‌کند. کمی خجالت کشیده. فنجان چای را برمی‌دارم و یک قلپ می‌نوشم. سنگینی نگاهش را روی صورتم حس می‌کنم. رو به او می‌کنم و می‌پرسم: مشکلی پیش آمده؟
-راستش من هم می‌خواستم همین را از شما بپرسم. مشکلی پیش آمده؟
+معنای سوال‌های شما را نمی‌فهمم. چرا باید مشکلاتم را به یک غریبه توضیح بدهم؟
-منظور بدی نداشتم. فقط می‌خواستم کمک کنم. آخر می‌دانید، یک وقت‌هایی آدم احتیاج دارد یک حرف‌هایی را از زبان دیگری بشنود. خواستم برای شما همان دیگری باشم، چیزی را بگویم که احتیاج به شنیدنش دارید.
احساس ترس، شگفتی، و تردید همزمان در وجود شعله‌ور می‌شود. این غریبه کیست و از من چه می‌داند؟
+شما از اوضاع من چه می‌دانید؟
-از چهره‌تان می‌خوانم که یک قصه را آنجا که نباید رها کرده‌اید؛ نیمه‌کاره.
قطره‌ای از عرق را بر پیشانی ام حس می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم که احتمالا آن‌قدر در رویاهایم غرق شده ام که آنها کنترلم را به دست گرفته اند و این هم چشمه ای از رویاهای خودمختارم است که برای خودشان بافته می‌شوند. اگر اینطور باشد، تصمیم می‌گیرم که به این غریبِ مطلع، اعتماد کنم.
+بله، رها کرده‌ام. اما چاره دیگری نداشتم.
-یعنی چه که چاره‌ای نداشتید؟ مگر می‌شود؟
+مگر شما می‌دانید من از چه شرایطی حرف می‌زنم؟
-بلهنه یعنی تاحدودی. اما خب برای هر مشکلی چاره‌ای هست، مگر می‌شود نباشد؟
+شما زیادی شعار می‌دهید آقا. درست مثل کتابهایی که در سر من چرخ می‌خورند، اما حوصله‌سربر تر هستید. البته که خیالی هستید، توقعی بیش از این از شما ندارم. اما امیدوار بودم خیال دلچسب‌تری باشید، آن‌هم وقتی تنها ده دقیقه ی دیگر فرصت دارم.
آثار نیتی را در چهره‌اش می‌بینم. تکانی به خودش می‌دهد، گلویش را صاف می‌کند و جواب می‌دهد.
-شما هم زیادی متوهم هستید، خانم. متوهم و شکست‌خورده. معلوم است وقت زیادی را آن‌جا (به محوطه ی سرم اشاره می‌کند) می‌گذرانید و رگه‌هایی هم از خودشیفتگی دارید که خیال می‌کنید هر رهگذری عضوی از شما و افکار شماست.
+من از آن آدم‌هایی نیستم که با واژه های توهین‌آمیزی مثل شکست‌خورده» یا مغرور» احساساتم را تحریک و جریحه‌دار کنید. علاوه بر تمام ویژگی‌هایی که نام بردید، از خودشناسی خوبی هم برخوردارم و به شما می‌گویم که رها کردم، چون نمی‌شد. می‌فهمید؟
-این به خودتان مربوط است. بالاخره در نهایت این شما هستید که باید پاسخگوی رنج‌ها و حسرت‌هایتان باشید. درست نمی‌گویم؟
+چرا. متاسفانه مهارت خارق‌العاده و حسرت‌برانگیزی در گفتن بدیهیات دارید.
سکوت می‌شود. هردو به روبرو نگاه می‌کنیم، به منظره‌ای از آدمهای درگذر. آدم‌هایی که می‌توانستیم به جای هرکدامشان باشیم، در حرکت به سوی مقصدی ناشناخته، اما نیستیم. حسرت‌ها، غریبگی‌ها، قصه‌های ناتمام. به آدمهایی فکر می‌کنم که با چمدان‌هایشان به سمت پرواز 1209 راهی می‌شوند. با چمدان‌هایی پر از آرزو و ماجرا.

-من برای پرحرفی کردن نیامده‌ام. فقط می‌خواستم چیزی بگویم که اندکی تسکینتان دهد. چیزی که بخواهید بشنوید. حالا اگر نمی‌دانید چه می‌خواهید بشنوید، خودم یک چیز می‌گویم: از آن هزاران رویا که در سرتان هست، به یکی بچسبید. یکی را با تمام وجود بسازید. آن وقت هرکجای دنیا که باشد خودش را به شما می‌رساند. شاید چهره‌اش در طول مسیر تغییر کند، شاید حتی جایی یکدیگر را ملاقات کنید که هیچ‌کدامتان فکرش را هم نمی‌کرده. دنیا هیچوقت آن‌طور که شما می‌خواهید زیبا نمی‌شود، اما شما بالاخره یک جایی از همین دنیای ناکامل آرام می‌گیرید. می‌بخشید که از حرف زدن تنها همین شعارها را بلدم. حالا هم بیش از این وقت‌تان را نمی‌گیرم. می‌روم میز کناری.
+نه. شما بلند نشوید، من می‌خواهم بروم. باید بروم. و البته، ممنونم، برای تمام حرفهای خوب. خداحافظ.
کیفم را بلند می‌کنم و از کافه خارج می‌شوم. اتوبوسی را سوار می‌شوم که به سمت خانه می‌رود. آدمهای پرواز 1209 را به حال خودشان می‌گذارم و منتظر می‌مانم که تا 48 ساعت آینده، با پول پرواز که از طرف شرکت هواپیمایی به حسابم برمی‌گردد، رویای دیگری بسازم.
 این، کاری است که هر ماه می‌کنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فيلم با کيفيت 1080p اخبار و راهنمای سفر با قطار که بمونه از هر کتاب... تخفیف راهنماي تحصيلي استقلال ایرانم دنیای ابتدایی طراحی آنتن سامانه های راداری و رادیویی تکنولوژی سخت افزار و نرم افزار pptdl